وقتی اشکهایم بر روی زمین ریخت
تو هرگز ندیدی که چگونه می گریم 
تو دلم را با بی کسی تنها گذاشتی
و چشمانم را
به انتظار نگاهت گریان گذاشتی .
هیچ کس تنهایی را حس نکرد / لحظه ی ویرانیم را حس نکرد
در تمام لحظه هایم هیچ کس / وسعت حیرانیم را حس نکرد
آن که سامان غزل هایم از اوست / بی سر و سانانیم را حس نکرد .
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت
تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار
خسته از این زندگی با غصه های بی شمار.
:: برچسبها:
زندگی ,
خسته ,
تنهایی ,
انتظار ,
:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 327
|
تعداد امتیازدهندگان : 81
|
مجموع امتیاز : 81